شاید اگر چند بیتی از چامه های او را بخوانید، در این باب با من هم داستان شوید: «هرچند که خود ز اهلِ بازارم/ باللَّه که از این محیط بیزارم// عمری است در این فضای جان فرسا/ برخاسته صد بلا به پیکارم// گوشی نشنید ناله ام هرگز/ در سینه شکست ناله زارم// در سنگ دلان نمی کند تأثیر/ آهِ من و ناله شَرَربارم// گویی یاسین به گوشِ خر خواندم/ زآن روی اثر نداشت گفتارم// [...] من کارگرم مرا بس است این فخر/ کز رنجِ تن است کمّ و بسیارم// پاپوش برای کس نمی دوزم/ گر کفش گری است حرفه و کارم// من کارگرم از آن نمی آید/ از حرفه و کارِ خویشتن عارم». یا این غزل را مرور کنید: «تا که نقشِ تو در دل است مرا/ کامِ دل از تو حاصل است مرا// نه ز دل می روی نه از نظرم/ دیده آیینه دل است مرا// بی تو هرجا به هرچه می نگرم/ روی تو در مقابل است مرا// در شبِ تیره یادِ روزِ وصال/ روشنی بخشِ محفل است مرا// بی تو بر هرچه دیده باز کنم/ در نظر نقشِ باطل است مرا// شکْوه از مردمِ زمانه خطاست/ مردمِ دیده قاتل است مرا// ره به کوی تو کی توانم بُرد؟/ پای امّید در گل است مرا// مرو ای در دلم نشسته مرو/ زندگی بی تو مشکل است مرا// نکنم دیگر آرزوی بهشت/ تا به کوی تو منزل است مرا// گر به گردابِ غم درافتادم/ دامنِ صبرْ ساحل است مرا».
شاید آن قصیده رضوی کمال را نیز همین شور و حالْ برگزیده و به حرم علی بن موسی الرضا(ع) راه داده است. آن شعر را به این دلیل در یادداشت پیشین آوردیم که مخاطب ناآشنا، بی آنکه از سرگذشت تأثربرانگیز شاعر متأثر شود، از خود شعر حظ ببرد. آن چامه، درست مانند چامه خاقانی شروانی، یکی دیگر از آن چامه سرایان بزرگ، که کمال در سرودن شعر خود به آن نظر داشته است، از دل برآمده است و لاجرم بر دل هم می نشیند. پیر خراسانی که ۲۳ شهریور ۱۳۷۹ در دل خاک جای گرفت، شاید یکی از همان بامدادانی که عصازنان به سوی بارگاه امام رضا(ع) می شتافته است، این قصیده جوان شروانی را زمزمه می کرده است که او در بازگشت از سفر حج سروده بوده است و تحت عنوان «صفتِ خاکِ شریف که از بالینِ مقدسِ خاتم النّبیّین، محمد(ص)، آورده بود، و بیانِ فضائل و علوِّ همتِ خود» به دست ما رسیده است: «صبح وارم کآفتابی در نهان آورده ام/ آفتابم کز دمِ عیسی نشان آورده ام// [...] این همه می گویمت ”آورده ام“ باری بپرس/ تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده ام// بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح/ در فلان مدت ز درگاهِ فلان آورده ام// تو نپرسی من بگویم نَز کسی دزدیده ام/ کز درِ شاهنشهی گنجِ روان آورده ام// یعنی امسال از سرِ بالینِ پاکِ مصطفی/ خاکِ مُشک آلود بهرِ حِرزِ جان آورده ام// خاکِ بالینِ رسول اللَّه همه حِرزِ شفاست/ حِرزِ شافی بهرِ جانِ ناتوان آورده ام».
خاقانی که دو بار به حج رفته بود چامه های درخشانی در مدح پیامبر اسلام پدید آورده است که آنچه آمد تنها یک نمونه از آن هاست. این قصیده به این دو بیت اختتام می یابد که «هرچه دارم ترّ و خشکِ من همه اِنعامِ اوست/ کاین گلاب و گل همه زآن گلْسِتان آورده ام// او سلیمان است و من مورم به یادش زنده ام/ زنده ماناد آن کز او این داستان آورده ام». اینجا، مرجع ضمایر خاقانی «حضرتِ خاقانِ اکبر اَخْسِتان» است که از ۵۳۹ تا ۵۷۶ هجری قمری شروانشاه و حاکم نواحی آذربایجان بود، اما کمال که قصیده خود را با بیت «هرچه ...» (البته با کمی دستکاری) به انجام رسانده است امام هشتم را منظور داشته است. سروده او، اگرچه با تغییرات و تفاوت هایی بر آن درِ صحن جمهوری نقش بسته است، همچنان تروتازه است و رنگ به رخسار چوب های خشکِ مرده می آوَرَد. چنان که محمدجعفر یاحقی نوشته است، «ذهن کمال جوی کمال [...]، در پرتو طبع عیارصفت و پهلوان خوی او، با ”بافته های رنج“ درآمیخته و اغلب ”حُلّه تنیده ز دل بافته ز جان“ را تشکیل داده است که هیچ گاه بازار آن کاسد و بی رونق نخواهد شد.» نیز، همچنان که محمدرضا شفیعی کدکنی درباره کمال سروده است: «مرا عقیده بُوَد کاو هزار سال فزون/ جهان سپَرده و از آفتِ زوال بری است// دو گونه عمر به او داده است بارخدای/ یکی از آنکه به روزان و ماهیان سپری است// دُدیگر آنکه بُوَد هرگزیّ و جاویدان/ از آنکه سخت گره خورده با زبان دری است».
منابع:
افضل الدین بدیل بن علی نجار خاقانی شروانی (۵۲۰-۵۹۵ هجری قمری). «دیوان خاقانی شروانی». به کوشش ضیاءالدین سجادی. تهران: انتشارات زوار. چ. ۹. ۱۳۸۸.
بینا، یوسف [گردآوری و گزینش و ویرایش] (۱۳۹۳). «کمال شعر: احمد کمال پور». مشهد: انتشارات سپیده باوران.